مقابل گران بار، کسی که بار سبک بر دوش داشته باشد، حیوان بارکش که بارش سبک باشد، کنایه از شخص فارغ و آسوده و بی خیال و مجرد، برای مثال در شاهراه جاه و بزرگی خطر بسی ست / آن به کزاین گریوه سبک بار بگذری (حافظ - ۹۰۰)، از زبان سوسن آزاده ام آمد به گوش / کاندراین دیر کهن کار سبک باران خوش است (حافظ - ۱۰۴)
مقابلِ گران بار، کسی که بار سبک بر دوش داشته باشد، حیوان بارکش که بارش سبک باشد، کنایه از شخص فارغ و آسوده و بی خیال و مجرد، برای مِثال در شاهراه جاه و بزرگی خطر بسی ست / آن به کزاین گریوه سبک بار بگذری (حافظ - ۹۰۰)، از زبان سوسن آزاده ام آمد به گوش / کاندراین دیر کهن کار سبک باران خوش است (حافظ - ۱۰۴)
پرنده ای کوچک با پرهای سیاه و خاکستری که در صحرا لای بوته های خاردار لانه می سازد و آن را برای گوشتش شکار می کنند، سنگخوٰاره، سنگخوٰارک، اسفرود، سفرود، قطات
پرنده ای کوچک با پرهای سیاه و خاکستری که در صحرا لای بوته های خاردار لانه می سازد و آن را برای گوشتش شکار می کنند، سَنگخوٰاره، سَنگخوٰارَک، اِسفَرود، سَفرود، قَطات
سیکی خوارنده. سیکی خواره. آنکه شراب مثلث خورد. نوشندۀ سیکی، شرابخوار. باده نوش. (فرهنگ فارسی معین) : ای پسر می گسار، نوش لب و نوش گوی فتنه بچشم و بخشم فتنه به روی و به موی ما سیکی خوار نیک تازه رخ وصلحجوی تو سیکی خوار بد جنگ کن و ترشروی. منوچهری
سیکی خوارنده. سیکی خواره. آنکه شراب مثلث خورد. نوشندۀ سیکی، شرابخوار. باده نوش. (فرهنگ فارسی معین) : ای پسر می گسار، نوش لب و نوش گوی فتنه بچشم و بخشم فتنه به روی و به موی ما سیکی خوار نیک تازه رخ وصلحجوی تو سیکی خوار بد جنگ کن و ترشروی. منوچهری
آنکه نان و نمک کسی را می خورد. (ناظم الاطباء). نمک خواره. نمک پرور. نمک پرورد. تحت تکفل، دو یا چند تن که با هم نان و نمک خورده باشند. (فرهنگ فارسی معین)
آنکه نان و نمک کسی را می خورد. (ناظم الاطباء). نمک خواره. نمک پرور. نمک پرورد. تحت تکفل، دو یا چند تن که با هم نان و نمک خورده باشند. (فرهنگ فارسی معین)
گستاخ و بی ادب: خوار است خور شهریت از تن سوی مهمان شهریت علفخوار است مهمانت سخن خوار. ناصرخسرو. این خوب سخن بخیره از حجت همواره مده بهر سخن خواری. ناصرخسرو (دیوان چ کتاب خانه تهران ص 470). رجوع به سخن خواره شود
گستاخ و بی ادب: خوار است خور شهریت از تن سوی مهمان شهریت علفخوار است مهمانْت سخن خوار. ناصرخسرو. این خوب سخن بخیره از حجت همواره مده بهر سخن خواری. ناصرخسرو (دیوان چ کتاب خانه تهران ص 470). رجوع به سخن خواره شود
کنایه از آسمان است. (برهان) (آنندراج) : قرصۀ زر شد نهان در سفرۀ لعل شفق ریزۀ سیمین بروی سبز خوان آمد پدید. خواجه عمید (از آنندراج). ، در این شعر ظاهراً کنایه از زمین سبزه زار است: هر گره از رشتۀ آن سبز خوان جای زمین بود و دل آسمان. نظامی
کنایه از آسمان است. (برهان) (آنندراج) : قرصۀ زر شد نهان در سفرۀ لعل شفق ریزۀ سیمین بروی سبز خوان آمد پدید. خواجه عمید (از آنندراج). ، در این شعر ظاهراً کنایه از زمین سبزه زار است: هر گره از رشتۀ آن سبز خوان جای زمین بود و دل آسمان. نظامی
خورندۀ خاک. کنایه از کسی است که نظر بدنیا کند. نظرکننده بامور پست: نمی بینی کز آن آچار اگر خاکی تهی ماند ترا ای خاک خوار آن خاک بی آچار نگوارد. ناصرخسرو. خاک خوار است رستنی زآنست کایستاده چنین نگونسار است. ناصرخسرو. مار است خاک خوار پس او بادزان خورد کز خوان عید نیست غذای مقررش. خاقانی
خورندۀ خاک. کنایه از کسی است که نظر بدنیا کند. نظرکننده بامور پست: نمی بینی کز آن آچار اگر خاکی تهی ماند ترا ای خاک خوار آن خاک بی آچار نگوارد. ناصرخسرو. خاک خوار است رستنی زآنست کایستاده چنین نگونسار است. ناصرخسرو. مار است خاک خوار پس او بادزان خورد کز خوان عید نیست غذای مقررش. خاقانی
فارغ بال. (برهان) (آنندراج). آسوده. راحت: شدم سیر از این لشکر و تاج و تخت سبکبار گشتیم و بستیم رخت. فردوسی. آنچه دفع طبیعت بود از آن هیچ مضرتی پدید نیاید نه در تن و نه در قوتها بلکه تن آسوده وسبکبار شود. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). سبکبار زادم گران چون شوم چنان کآمدم به که بیرون شوم. نظامی. جهان سرای غرور است و دیو نفس هوا عفی اللّه آنکه سبکبار و بیگناه تر است. سعدی. مرد درویش که بار ستم فاقه کشد بدر مرگ همانا که سبکبار آید. سعدی (گلستان). ، مقابل گران بار: شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هایل کجا دانند حال ما سبکباران ساحلها. حافظ. ، مجازاً، بمعنی مجرد و فارغ از علایق دنیوی: در شاهراه جاه بزرگی خطر بسیست آن به کزین گریوه سبکبار بگذری. حافظ. از زبان سوسن آزاده ام آمد بگوش کاندرین دیر کهن کار سبکباران خوش است. حافظ. ، نادان، در مقابل دانا: دو عاقل را نباشد کین و پیکار نه دانا خود ستیزد با سبکبار. سعدی (گلستان). ، سبک وزن. (ناظم الاطباء). مقابل سنگین وزن: خود (غازی) باستاد تا جملۀ غلامان برنشستند و استران سبکبار کردند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 232)، آماده جهت رفتن و برخاستن. (ناظم الاطباء)، کسی را گویند که پیوسته شادی کند و خوشحال و صاحب انتعاش باشد. (برهان)، آزاد از شغل و کار. (ناظم الاطباء)
فارغ بال. (برهان) (آنندراج). آسوده. راحت: شدم سیر از این لشکر و تاج و تخت سبکبار گشتیم و بستیم رخت. فردوسی. آنچه دفع طبیعت بود از آن هیچ مضرتی پدید نیاید نه در تن و نه در قوتها بلکه تن آسوده وسبکبار شود. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). سبکبار زادم گران چون شوم چنان کآمدم به که بیرون شوم. نظامی. جهان سرای غرور است و دیو نفس هوا عفی اللَّه آنکه سبکبار و بیگناه تر است. سعدی. مرد درویش که بار ستم فاقه کشد بدر مرگ همانا که سبکبار آید. سعدی (گلستان). ، مقابل گران بار: شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هایل کجا دانند حال ما سبکباران ساحلها. حافظ. ، مجازاً، بمعنی مجرد و فارغ از علایق دنیوی: در شاهراه جاه بزرگی خطر بسیست آن به کزین گریوه سبکبار بگذری. حافظ. از زبان سوسن آزاده ام آمد بگوش کاندرین دیر کهن کار سبکباران خوش است. حافظ. ، نادان، در مقابل دانا: دو عاقل را نباشد کین و پیکار نه دانا خود ستیزد با سبکبار. سعدی (گلستان). ، سبک وزن. (ناظم الاطباء). مقابل سنگین وزن: خود (غازی) باستاد تا جملۀ غلامان برنشستند و استران سبکبار کردند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 232)، آماده جهت رفتن و برخاستن. (ناظم الاطباء)، کسی را گویند که پیوسته شادی کند و خوشحال و صاحب انتعاش باشد. (برهان)، آزاد از شغل و کار. (ناظم الاطباء)